کد مطلب:314403 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:194

یا قمر بنی هاشم سلامت کودک را از شما می خواهیم
15. آقای مهرداد خاكساری سیزده سال پیش با همسرش ازدواج كرده و حاصل زندگی شان دو فرزند به نام های كاوه (دوازده ساله) و كیوان (هفت ساله) است.



[ صفحه 329]



كیوان، پسر كوچك خانواده، مدت هاست كه با حركات و رفتار و كلمات شیرین خود، دل پدر را برده و توجه بستگان و آشنایان را به خود جلب كرده است.

روزی كه حادثه اتفاق افتاد، یكی از روزهای تابستان بود. آقای خاكساری در آن روز، سعی داشت برخی از وسایل كوچك خانه را با اتومبیل خود به منزل جدید ببرد. این تلاش تا پاسی از شب طول كشید و در این میان كاوه و كیوان هم به اندازه ی كافی به پدر كمك كردند.

البته كیوان با حركات شیرین خود روحیه ی كار و تلاش را در بقیه به وجود می آورد.

حسین برادرزاده ی آقای خاكساری هم كه جوان برومندی است، از بعدازظهر به مدد اعضای خانواده آمده و می كوشید با سرعت، هرچه زودتر اسباب و اثاثیه را به منزل جدید ببرند.

- خیلی از اسباب و اثاثیه را برده ایم، هوا تاریك شده، بهتر است بقیه را فردا ببریم.

این را پدر خانواده می گوید و بقیه هم می پذیرند. مادر خانواده در جواب می گوید: من فردا شروع به چیدن وسایل می كنم و شما هم بقیه را بیاورید.

تصمیم گرفته شد، همه به خانه جدید بروند و شب را آن جا بمانند و روز بعد بیایند. از همین رو، آقای خاكساری برای خداحافظی نزد همسایه ها می رود و خانم خاكساری و بچه ها هم با حسین، برادرزاده ی آقای خاكساری قصد دارند به خانه ی جدید بروند. همه سوار اتومبیل حسین می شوند، اما در آخرین لحظه، كیوان، خطاب به مادر می گوید: اجازه بدهید از دوستانم خداحافظی كنم.

- الان موقع خداحافظی نیست، فردا برای این كار می آییم.

- نه!... به دوستانم گفته ام امروز برای خداحافظی می روم.

مادر متوجه می شود كه نمی تواند نظر فرزندش را عوض كند. از همین رو می گوید: پس ما می رویم و تو بعد از خداحافظی، با پدرت بیا. خانم خاكساری، موقعی كه از كنار پدر خانواده می گذرد، خطاب به او می گوید:

- كیوان مانده، ما می رویم وقتی می آیی، او را هم بیاور.



[ صفحه 330]



پدر متوجه صحبت همسرش نمی شود، او به تصور این كه همسرش گفته، هرچه زودتر كارت را تمام كن و بیا، بله را می گوید و سپس صحبت را ادامه می دهد.

صحبت آن دو همسایه كه مدت ها با هم بودند و حالا باید از هم جدا شوند، خیلی طول نمی كشد و هر دو با این قول كه حتما به دیدن هم بیایند، از یكدیگر جدا شده و آقای خاكساری پشت فرمان می نشیند و اتومبیل را به حركت در می آورد، اما همین كه اتومبیل دور می گیرد، یك دفعه یك نفر جلو می آید و اتومبیل به شدت به او می خورد.

آقای خاكساری مضطرب و نگران از اتومبیل پایین می آید و در عین ناباوری كودك دلبندش را می بیند كه غرق در خون روی زمین افتاده است.

او كیوان را به آغوش می كشد، خون همه ی لباس او را پر می كند، پدر فرزند را از زمین بلند می كند. او توان رانندگی ندارد، از همین رو یكی از همسایه ها، او و فرزندش را در اتومبیل خود می نشاند و به سمت بیمارستان نمازی شیرازی می برد.

در بین راه پدر كه روحیه ی خود را از دست داده، گریه را سر می دهد و می گوید:

- خدایا... چرا باید حواسم پرت باشد و پسر خودم را زیر بگیرم؟ احساس گناه و شرمساری همه ی وجود آقای خاكساری را پر می كند. وقتی به بیمارستان می رسند، به سرعت كیوان را به بخش اورژانس منتقل می كنند. پزشك كشیك، فرزند خانواده را معاینه می كند و می گوید:

- چیزی معلوم نیست، باید به هوش بیاید و دقایقی نمی گذرد كه كیوان به هوش می آید و فریاد سر می دهد و می گوید:

- هیچ چیز را نمی بینم، همه جا تاریك است. چشم ها... چشم هایم...

وقتی صدای كیوان بلند می شود، مادر خانواده و كاوه و حسین هم از راه می رسند.

مادر و پدر به سراغ پزشك معالج می روند و می پرسند: چرا چشم های او نمی بیند؟

- معلوم نیست. احتمالا به عصب چشم او لطمه وارد شده است، هنوز چیزی معلوم نیست، باید دعا كنید. تنها وسیله ای كه هیچ گاه انسان را بی پاسخ نمی گذارد،



[ صفحه 331]



دعا و استغاثه است؛ این را همه احساس می كنند. از همین رو دست ها به دعا بلند می شود.

- یا قمر بنی هاشم علیه السلام... یا حضرت اباالفضل علیه السلام... سلامت این كودك را از شما می خواهیم.

دعا و نذر و استغاثه، فضای بیمارستان را پر كرده بود. از سوی دیگر، پزشكان هم دست از تلاش بر نمی داشتند، آنها هم با به كارگیری ابزار پزشكی و تجربه، می كوشیدند از آنچه در حال وقوع بود جلوگیری كنند.

- فكر نمی كنم او سلامت چشم هایش را به دست بیاورد.

این را یكی از پزشكان گفت و دیگری افزود: عصب به شدت آسیب دیده، من هم با شما هم عقیده هستم.

اعضای خانواده در حالی كه از اصل ماوقع اطلاع نداشتند، همچنان دعا می كردند و شفای فرزندشان را از حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می خواستند.

پزشكان هم زخم های سطحی بدن كودك را پانسمان كردند و به انتظار فردا ماندند. در این مدت، شاید ناخواسته كاوه، برادر بزرگ تر كیوان به طرف تخت او رفت و دست كوچك برادر را به دست گرفت و نالان و گریان گفت:

- داداش... داداش كیوان، تو را به خدا بلند شو به خانه برویم... داداش من تنها هستم. نمی توانم با كسی بازی كنم، تو را به خدا بلند شو... تو همیشه می گفتی، هیچ وقت مرا تنها نمی گذاری... تو را به خدا...

او یك دفعه دست به سمت آسمان بلند كرد. چشم های پر اشكش را رو به سقف اتاق گرفت و با همان حال گفت: خدایا سلامتی داداشم را از تو می خواهم، یا اباالفضل، داداشم را خوب كن...

حرف های او دل همه را به درد آورد. گویی دل ها سوخت و یك دفعه شكل دعا تغییر كرد. دل های شكسته، دعا را سوزناك تر بر زبان راندند و عرش پذیرای دعای آنان شد.



[ صفحه 332]



دست كاوه دوباره دست های برادر را گرفت و آن را به گونه ی خود نزدیك كرد. دوباره اشك ریخت و دست های برادر كوچك، تر شد ناگهان كیوان روی خود را به سوی برادر برگرداند و گفت: می خواهی به خانه بروم.

كاوه نمی دانست برادرش چشم هایش را به روی روشنی باز كرده، از همین رو مردد به برادرش نگاه كرد. كیوان گفت:

- صورتت را پاك كن، پر از اشك شده است.

كاوه با شنیدن این حرف، فریادی از سر شادی كشید و گفت:

- كیوان می بیند... چشم های او بینا شده است... داداشم می بیند. صدای او در اتاق پیچید و همه نگاه به كیوان دوختند، او چشم روی چشم همه انداخت. در هر نگاهی اشك شوق و بر لب ها لبخند شادی نقش بسته بود. كیوان گفت:

- به خانه نمی رویم؟ می خواهم خانه ی جدید را دوباره ببینم.

پدر و مادر، پزشك را خبر كردند، او به بالین كیوان آمد و به دقت چشم های كودك را معاینه كرد و گفت:

- معجزه شده است، تنها یك معجزه می توانست این كودك را نجات دهد.

او رو به پدر كیوان كرد و گفت:

- ما تصمیم داشتیم به شما بگوییم كه برای همیشه باید نابینایی فرزندتان را بپذیرید.

اما... پدر و مادر و كاوه به همراه حسین و كیوان بیمارستان را ترك كردند و به شكرانه ی این سلامت نذرها ادا شد. [1] .

در مرثیه ی حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام



ماه انورم عباس مهر خاورم عباس

یار و یاورم عباس ای برادرم عباس



[ صفحه 333]



ای معین و یاور من ای امیر لشكر من

نازنین برادر من ای برادرم عباس



حیف از این قد و قامت خوش برآمده كامت

چون برم دیگر نامت ای برادرم عباس



كو دو دست و بازویت چیست زخم پهلویت

حیف از این مه رویت ای برادرم عباس



تشنه اند طفلانم كودكان ویلانم

از غم تو نالانم ای برادرم عباس



داغت ای جوان پیرم كرده وز جهان سیرم

از غمت زمین گیرم ای برادرم عباس



مانده ام ببین تنها در میان این اعدا

ای غضنفر هیجا ای برادرم عباس



دیده از چه نگشایی گفتگوی ننمایی

خیمگه چرا نایی ای برادرم عباس



سینه ام ز داغت خست پشتم از غمت بشكست

چاره ام برفت از دست ای برادرم عباس



جان من صفای تو كو نور دیده های تو كو

غیرت وفای تو كو ای برادرم عباس




[1] مجله ي خانواده، شماره 99، مرداد ماه سال 1375 شمسي.